نقطه سر آغاز همه فصل ها هست. | ||||||||||||
v امروز : 10 بازدید v دیروز : 1 بازدید v کل بازدیدها : 15521 بازدید
Climate Change . Female mind and Men mind . Read . آتی . افغانستان . اگر . انقلاب . بحران هویت . به باد فراموشی . به بهانه، روز معلم، خداوند، فضائل . بیماری روانی . تغیرات . خوشبختی . رنجش . روزگار . زمستان . ساختار . سقراط . شاید . شهدا . عصر . غم . فاصله . قوم . کاش . کنفرانس لندن . نسل شوم . نقطه . هزاره ها .
|
و شاید این از خوشبختی ما هست! شاید این از خوشبختی ما هست که با نا آشنایان بی آنکه یکدیگر را بشناسیم دست آشنایی به همدیگه میدهیم و در فراز و نشیب زندگی یارو همدم همدیگر میشویم و سرانجام بی آنکه دست خوشبختی را به همدیگر هدیه دهیم به همدیگه کلام خداحافظ را میشنوانیم تا گوشهای مان برای فردای جدایی اماده گی این را داشته باشد که ما روزی بی چون و چرای از همدیگه فاصله میگیریم فاصله های که خالی خالی از ابهام نیست بلکه در میان از ابهام های نا اشنا گم میشویم و سپس از همدیگه بی انکه از دل های مان خبری داشته باشیم شکایت و کلایه داریم که چرا چنین هست؟ و چرا صدایم نمیزند، چرا مرا نمیخواند؟ اما این از خود نمیپرسیم که آیا کسی را داریم که درد ما را تحمل کند؟ آیا کسی را داریم اینکه حقیقت ها را بی کمی و کاستی بداند؟ و این زمان فاصله گرفتن همان زمانی هست که ما عاشق همدیگه میشویم و این عشق هست که ما را سر درگم این رسوایی ها میکند و در نتیجه ما مجبوریم که از همدیگه فاصله بگیریم و یا هم این فاصله ها از خودخواهی خودمان باشد که بی چون و چرایی از همدیگه توقعات بی جای زیاد داریم و میخواهیم که باید او بگوید که مرا میخواهد تا آنچه که من توقع دارم همان بشود نه آنکه این را نیز بدانیم و بیاندیشیم که که او هم مانند من قلب دارد که میخواهد من توقعات او را فراهم سازم، این است رسم خود خواهی ما که سر انجام به تباهی ما کشیده میشود و این را هم هرگز به خود نمیگویم که این از بدبختی ما هست که به اوج عشق رسیدن همدیگه را ترگ میگویم و در عوض این میگویم شاید این از خوشبختی ما هست که دست نا آشنایان را به گرمی میفشاریم و سرانجام با آشنا شدن از همدیگه فاصله میگیریم و شاید این خوشبختی ما هست که چنین رسم خودخواهی را در وجود مان به ارمغان داریم و رشدش میدهیم و به آن افتخار خود بودن را میدهیم. و دیگر از فاصله های دور و جدایی های پی در پی آزار دهنده شکایت ندارم و از دروغ های دو روز آشنایان گیلایه ندارم و از فراز و نشیب زنده گی تو و من حرف به زبان برای گفتن ندارم و من از گلایه های زیاد خسته شدم و از خود پناه گاهی میسازم تا کسانی دیگر از این شکایت ها و گیلایه ها آزرده نشود و این خود برای هستی امید دهنده خواهد بود، من از بلندای کوه حرف ندارم و از درون جامعه ی فقر و بی سواد حرف ندارم و از فردای بی نشانه هم حرف ندارم و من از درون قلب تو حرف دارم که مبادا بی چون و چرایی حرف به زبان آری و فاصله های بزرگ دیگری را نیز بوجود بیاوری، این است خودخواهی بی نظم و بی پروایی ما و ما از خود نه حرف دارم برای گفتن به دیگران و نه دل پزیرنده ی دارم برای آری گفتن و تائید کردن حرف های دیگران تا باشد که احترام و به گفتن حق دیگران کرده باشیم. ازینکه به فراز و نشیب ها عادت کرده ایم و به گفته های دیگران حق پزیرش رانمیدهیم این هم شاید از خوشبختی ما هست که بی ادعای داشتن حرف درست برای دیگران ادعای درست بودن آنرا به دیگران میدهیم که این منم که باید حرف من مورد قبول قرار گیرد و من هرگز از ادعای خودم انعطاف نخواهیم داشت و شاید هم این از خوشبختی ما هست که باید از نا آشنایان یک آشنایی خوبی بسازیم و در زمان که عاشق هم شدیم دست جدای را به همدیگه می فشاریم و شاید این از خوشبختی ما هست و شاید این از خوشبختی ما هست. نویسنده : رضا واصل
لیست کل یادداشت های این وبلاگ اقتصاد |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
رضا واصل
رضا واصل از افغانستان، جاغوری. دارای مدرک لیسانس اقتصاد دانشگاه کابل دانشکده اقتصاد سال 1384-1386 پیاده آمده بودم غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد و در حوالی شبهای عید، همسایه صدای گریه نخواهی شنید، همسایه همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت منم تمام افق را به رنج گردیده، منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود به هرچه آینه، تصویری از شکست من است به سنگسنگ بناها، نشان دست من است اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم تمام مردم این شهر، میشناسندم من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست چگونه باز نگردم که مسجد و محراب و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود قیامبستن و الله اکبرم آنجاست شکستهبالیام اینجا شکست طاقت نیست کرانهای که در آن خوب میپرم، آنجاست مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست
| ||||||||||
template designed by Rofouzeh |